ظهرهای زرد روشن

ساخت وبلاگ

تصمیمم برای باشگاه رفتن (اونم فقط به قصد انتقام از بیریخت)، احمقانه ترین تصمیمی بود ک تا حالا گرفته م. فقط نمیدونم چه جوری بیخیالش بشم چون نحوه ی پیاده شدن از خر شیطون چیزیه ک هنوزم بلد نیستم...حالا جای یه نفر هردومون نصف شب خسته میرسیم خونه و انرژیمون برای حرف زدن انقد کمه ک حتی شرلوک هم شاکی میشه که چرا به شخصیت خوب پرداخته شده ش اونقدری ک باید اهمیت نمیدیم...دیشب بیریخت میگه چطور برای باشگاهت شهریه میدی برای آموزشایی ک من بهت میدم هزینه نمیدی؟ میگم خب شهریه آموزشات چقدره؟ میگه ماهی یه میلیون. میگم باشه بذار از "اقامون ظهرهای زرد روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ظهرهای زرد روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zohrhao بازدید : 6 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:09

ظهر "بازی تقلید" رو دیدیم. قشنگ تر از سطح انتظارم بود. اما تلخ بود. جوری که تلخیش هنوز داره اذیتم میکنه. داستانش درباره "آلن تورینگ" بود. یه ریاضیدان نابغه که بعد از مرگ تنها دوستش "کریستوفر" ایده ی هوش مصنوعی و زنده کردن ذهن کریستوفر رو توی سرش داشت. اون تو جنگ جهانی، اولین کامپیوتر جهان رو ساخت و با رمزخوانی های دستگاهش به کوتاه شدن جنگ و شکست هیتلر کمک زیادی کرد. اما چیزی که توی این فیلم خیلی کوتاه اما دردناک بهش پرداخته شده بود، هموسکشوال بودن اون بود. قرار داشتن تو دسته ی "اقلیت ها" همیشه از نظر آدم ها جرم بزرگی بوده. حتی همین حالا و امروز که هفتاد سال از مرگ تورینگ گذشته، آدم های زیادی هستن که نمی تونن درک کنن اقلیت ها هم حق زندگی دارن، چه برسه به اون زمان. و اینطور بود که یه دانشمند ریاضیدان، نه تنها به مصرف داروهایی که تمایلات جنسیش رو از بین میبردن محکوم شد، بلکه اجازه ی تمام فعالیت های علمیش ازش گرفته شد. در نهایت وقتی آلن تورینگ ۴۱ ساله در اثر گاز زدن به یه سیب سمی مرد، مرگ مشکوکش خودکشی اعلام شد، در حالی که خیلی دور از ذهنه که کسی برای خودکشی سم رو به سیب تزریق کنه و بعد سیب رو گاز بزنه...پ.ن: تو ذهن من، تنها کسانی مجرمن که به دیگران آسیب بزنن. ذهنم از فکر کردن به اینکه جهان چقدر پر از بی رحمی های بی مورده، در حال انفجاره... کاش یه کم برای کسانی که هم فکر ما نیستن هم حق زندگی قائل بشیم...پ.ن۲: لوگوی اپل، سیب گاز زده ی آلن تورینگه... دانشمندی که اگه نبود، چه بسا گوشی ای ک الان تو دستمه، اصلا وجود نداشت... ظهرهای زرد روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ظهرهای زرد روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zohrhao بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:15

و جنگ یعنی خون و مرگ برای ما آدم های معمولی، تا قدرتمندان بتونن خودشون رو به هم اثبات کنن...

پ.ن:اگه امروز روز آخر من باشه، تنها درخواستم اینه که توی آغوش تو بمیرم...

/ یکشنبه بیست و ششم فروردین ۱۴۰۳/ 3:34 /خانوم سیب

ظهرهای زرد روشن...
ما را در سایت ظهرهای زرد روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zohrhao بازدید : 9 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:15

یه جورایی به شددددت ذوق مرگم ظهرهای زرد روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ظهرهای زرد روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zohrhao بازدید : 10 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 17:15

میدونم... حالا دیگه میدونم ک خوب میشه... ولی نمی دونم چرا بازم حالم بده... می خندیم، بستنی می خوریم، تو سر و کول هم می زنیم... و باز من تا دو دقیقه تنها میشم بغضی ک کل روز تو گلومه میشکنه... حالم بده... حالم از درون بده... انگار اون ترسی ک اون شب اول افتاد تو جونم و نشد ک با خیال راحت زار بزنم و خالی شم، یه جایی تو قلبم گلوله شده و مونده... یا شایدم تمام اون خاطرات تلخ قبلیم از بیمارستانه که اینجوری منو از پا انداخته. هرچی ک هست، داره منو از درون میکشه. نمی تونم الان از پا بیفتم... نمی تونم ضعف نشون بدم... همیشه اون پناه و تکیه گاه من بوده و من به خودم قول داده م هرچی که بشه من لبخندمو براش نگه دارم... احتیاج دارم به خلوت خودم... به جایی که توش اونقدر گریه کنم تا پلکام از ورم باز نشه و پیشونیم از درد تیر بکشه، ولی قلبم از این همه ترس فروخورده خالی بشه... خالی بشه... خالی بشه...داره عید میشه ولی من هیچ حسی ندارم... حتی نمی دونم اگه ترخیص بشیم بعدش چی میشه... امروز همکار گروه بازرگانی بابت یه موضوع کاری بهم زنگ زده بود و با خنده میگفت عجب فکر بکری کرده م که دو هفته ی آخر اسفند رو چسبوندم به تعطیلات عید و رفتم دنبال خوش گذرونی!! دلم میخواست مثل فیلمای خارجی اونقدر با دکترم راحت بودم که الان زنگ میزدم بهش و بهم اطمینان میداد این حجم از افسردگی و فشار روانی، تو این شرایط یه چیز عادی و مرسومه، و وقتی همه چی ب حال اولش برگرده خود به خود حل میشه... / پنجشنبه بیست و چهارم اسفند ۱۴۰۲/ 12:49 /خانوم سیب ظهرهای زرد روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ظهرهای زرد روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zohrhao بازدید : 30 تاريخ : شنبه 26 اسفند 1402 ساعت: 17:32

برام دو تا گل سر کوچولوی خوشگل شبیه کلاه جادوگری گرفته. حتی نمیدونم کجا اینا رو دیده. میگه تو از این فیلما دوست داری رو موهاتم خوب میشه. از لحظه ای که دیدم عاشقشون شدم. عادتشه بغلش که میکنم سرم رو می چسبونه به خودش کف دستش رو میذاره رو سرم و فشارم میده به خودش، یه جورایی احساساتمون خنده داره. آشتی کردیم. خیلی تحمل کرده بودم که با پیامای سلام صبح بخیر هر روزش توی گوشیم، اونم وقتی درست بغل دستمه، آشتی نکنم. اما خندیدنم دست خودم نبود، لعنتی میفهمه چطوری منو بخندونه. فردا اما با پیشونی ورم کرده میره سر کار، چون با صورت رفته تو گلدون آویز. بیرون، وقتی اذیتش میکنم و دنبالم میدوعه، از من خیلی فرزتره. اما تو خونه، به همه چی گیر میکنه چون برای خونه ی فسقلی مون زیادی گنده ست...پ.ن: الی میگه برم شرکت اونا، خیلی دو دلم. کنار الی بودن، واقعا برام لذت بخشه، مثل دوره ی دانشگاه میشه و این یعنی کلی خوش گذرونی... اما مطمئن نیستم اونجا حقوقش چطوریه. به دانشگاه هم دور میشه و این یعنی مشکل با فضلی. از طرف دیگه خوبی هایی ام‌ داره، استرسش خیلی کمتره چون کار روتینه، اسمش به رزومه اعتبار بیشتر میده و از همه بهتر جای پیشرفت داره... کاش پنج سال پیش که گفت رفته بودم...پ.ن۲: بهم میگه حتی پسته ام مغز داره فقط تو مغز نداری... ظهرهای زرد روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ظهرهای زرد روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zohrhao بازدید : 14 تاريخ : سه شنبه 22 اسفند 1402 ساعت: 22:41

امروز تو یه کتاب یه ضرب المثل (یا شبه ضرب المثل) خوندم و یه سوال برام پیش اومد:

واقعا کاغذ مچاله شده رو اگه اتو کنیم صاف نمیشه؟ کسی امتحان کرده؟

ظهرهای زرد روشن...
ما را در سایت ظهرهای زرد روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zohrhao بازدید : 28 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 15:40

احمقانه اش این است که دیشب دلم نمیخواست از بغلش بیرون بیایم و امروز دلم میخواهد خفه اش کنم... تمام زندگی ام که شده فوتبال بماند، حالا استرس و کلافگی اش هم باید اضافه شود... یک جوری مثل دیوانه ها رفتار میکند که حتی دوستش را هم عصبی کرده. اول سحر وسط صبحانه ی کوفتی زنگ میزند که فکرش را بگوید و بعد که دوستش بین خواب و بیداری جواب میدهد عصبی هم میشود... آخرش هم غرغرهایش را برای منی می آورد که خودم از دستش کم کلافه نیستم. اول صبح که به زور بیدار شده ام سر کار بروم فقط همین حرف های تو مخی را کم دارم. اولش با لبخند و ولش کن سعی کردم فضا را تلطیف کنم و اما بعد یکباره انگار تمام خشم های فروخورده ام بیرون ریخت. گفتم که من میروم سر کار و او می تواند توپ فوتبالش را بگذارد جلویش و هرچقدر میخواهد غر بزند. چون همیشه اولویتش آن فوتبال لعنتی بوده و حالا هم همان بیاید دلداری اش بدهد. گفتم که خودش هم نمیفهمد چقدر خودم دارم تحمل میکنم و حق را هم به اشکان میدهم که ساعت خوابش به خودش مربوط باشد. تا وقتی تنهایی از خانه بیرون زدم، هیچی نگفت جز یک "عجب". من اسنپ گرفتم و حسابی دیر شد و با راننده هم بحثم شد و حالا کم کم وسایلم را جمع میکنم که بروم دانشگاه و هنوز هم عصبانی ام و می ترسم که با بچه هایم هم بدخلقی کنم.پ.ن: به این فوتبال لعنتی، یک "لطفا برو و هیچوقت برنگرد. مرسی، اه" بدهکارم.پ.ن۲: من دارم روانی میشم از این که وقتی وقتش آزاده تازه یاد من می افته. از این که اولویتش نیستم. از این که از سی سال هم رد شد ولی نه تنها بیخیال این فوتبال کوفتی نشد، که قفلیاتش از قبلم بیشتر شد... ظهرهای زرد روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ظهرهای زرد روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zohrhao بازدید : 19 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 15:40

چه جوریه ک من از تمام اون چهارسالی که تا کارشناسی خوندیم فقط چند تا خاطره اینجا دارم اونم در حد یه اشاره؟ آدم وقتی سنش کمه، فکر میکنه همه میان خاطراتش و میخونن... انگار ک اسرار نظامی بوده ک اونقدر تو پیچ و خم نوشته ها قایمشون میکردم یا اصلا حرفی ازشون نمیزدم...الان ک چند سال گذشته، میبینم دلم برای تکرار اون خاطره ها تنگ شده، ولی نیستن تا بخونمشون. پنجشنبه الی رو دیدم، بعد از مدت ها... و این خاصیت الیه، که اگه بعد از صد سال هم ببینیش، ب قدری راحتی ک انگار همین دیروز ازش خداحافظی کرده بودی...دلم براش تنگ شده بود، اونقدری ک تو نصف خواب هام حضور داشت، ولی مسی جوری تمام انرژی باقی مونده منو ب خودش اختصاص میده که واقعا نمیرسیدم ب بقیه... ما کلی خیابون انقلاب رو بالا و پایین رفتیم و حرف زدیم و خندیدیم. الی از نصف بیشتر بچه های کلاس خبر داره و این یه جورایی من رو برگردوند ب همون روزا... بعد توی همون رستوران کثیف دوران دانشجویی غذا خوردیم که به طرز عجیبی شکل و قیافه ی سابقش رو حفظ کرده بود... و ساعت ده شب، در حالی ک دکمه (عروسکی ک الی بهم داد) تمام راه با چشمای برجسته ش بهم زل زده بود، برگشتم خونه... در اوج خستگی، اما با خوشحالی دو برابر همیشه...پ.ن: بعضی از آدما، هر قدرم درگیر مشکل و سختی باشن، بازم تمام تلاششون رو میکنن که تو رو خوشحال ببینن، الی دقیقا اینجوریه... ظهرهای زرد روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ظهرهای زرد روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zohrhao بازدید : 21 تاريخ : يکشنبه 13 اسفند 1402 ساعت: 15:40

من عاشق ریل های راه آهنم... عاشق جاده ای که میپیچه و جلو میره و تو رو به سمت ناشناخته ها دعوت میکنه... عاشق گیاهای سبز شده توی ریل ها، عاشق خونه های پشت ریل ها... عاشق اون حیاطی که وسطش یه حوض آبی داشت و عاشق سگی که رو لبه ی حوض استراحت میکرد...تا همین چند روز پیش به کلی یادم رفته بود یه زمانی چقددددر دوست داشتم با قطار تنها سفر برم(و این فقط شامل قطار میشه ظهرهای زرد روشن...ادامه مطلب
ما را در سایت ظهرهای زرد روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : zohrhao بازدید : 25 تاريخ : پنجشنبه 19 بهمن 1402 ساعت: 12:50